چهل تکه دوزی برای فرزندانم

خاطرات کودکستان

1396/4/19 12:33
نویسنده : مامان
50 بازدید
اشتراک گذاری

در کودکستان یا به اصطلاح امروزی ها مهد کودک مربی می گفت دور تا دور قالی بنشینید. می گفتی حق ندارید روی قسمت گل وسط قالی بازی کنید. دور تا دور روی حاشیه ی فرش می نشستید و زمانی که عمو امید می آمد و با ارگش آهنگ می زد خاله (همان مربی) ها می رقصیدند و شما دست می زدید و خوشحالی می کردید! این هم یک روش جدید تربیتی هست. کلی پول بدی مهد کودک بعد اینطوری رفتار کنند. سرسره و الاکلنگ ها که تو آفتاب این قدر داغ می شد که ساعتی که بچه ها بودند قابل استفاده نبود. خلاصه این که نظام آموزشی را از قدم های اول تجربه کردیم. تا بعد که وارد دبستان شدید و کم کم با مشکلات آشنا شدم و فهمیدم که صد رحمت به محیط کار اداری و صد رحمت به زمانی که با مدیر و همکار مشکل داشتم. حالا دیگر عزیز دلم پیششان بود و نمی شد حرفی زد. دبستان یک آقا را برای داستان گویی به کلاس دختران راه می داد و ایشان تمام مدت از شب اول قبر و اینها حرف می زد. بچه ها رو ترسونده بود. به خاطر مشکلاتی که ممکن بود در خارج از کلاس برای تو پیش بیاد ترجیح دادم که تو کلاس بمونی و به حرفاش گوش بدی. دیگه حساسیتی به خرج ندادم و چیزی نپرسیدم فقط یکبار خودت گفتی داداش یکی از بچه ها اومده مدرسه و این آقا رو کتک زده!! از اون روز ببعد ایشون دیگه قصه های ترسناک تعریف نکرد و کمی ملایم شد. امان از روزگار. چه چیزهایی با چشمامون دیدیم. معلم کلاس اول فیش حج تقلبی به معلمای دیگه فروخته بود. یکبار دلت درد می کرد رفتم مدرسه و اومدم تو کلاس به معلم بگم دیدم معلم تو کلاس نیست و بچه ها تو کلاس نشسته اند و دارند شلوغ می کنند. تو راهرو منتظر موندم. ناظم اومد گفت چیکار دارید؟ گفتم دخترم دلش درد می کنه می خوام به معلمش بگم. گفت شما نمی تونید برید سر کلاس ایشون دارن درس می دن من به ایشون می گم. گفتم معلم سر کلاس نیست. گفت معلم سر کلاسه  و شما هم حق ندارید برید تو کلاس. گفتم من الان تو کلاس بودم معلم نیست. گفت محاله. رفت تو کلاس اومد بیرون و از من پرسید معلم کجاست؟ گفتم شما که گفتید تو کلاسه! شاید زیر میز بوده. شما ناظمی و باید خبر داشته باشی معلم کجاست. رفت تو کلاس بغلی و از معلم اون کلاس پرسید و اومد و رفت و خلاصه هی به من گفت معلمه کجا رفته؟ گفتم من از کجا بدونم من که اومدم ایشون نبودند. خلاصه به جای عذر خواهی همینطوری مثل گندم برشته بالا و پایین پرید تا این که دیدیم خانم معلم کلاس اول از در مدرسه داره آهسته آهسته میاد. به ایشون گفت رفته بودم بانک! امان از بی مسئولیتی. خلاصه این خانم معلم رو دو سال بعد از مدرسه بیرون انداختند و بعد شنیدم که ایشون رو منتقل کرده اند به یک مدرسه ی بهتر تو منطقه. خب دیگه این هم از این روزگار. عجب زمانه ای شده که فکر می کردم اگه بری مدرسه غیر انتفاعی دیگه همه مشکلات حل می شه. بیچاره شدم. از سال های بعد هم خاطره دارم که بگم. پراکنده یادم میاد ولی می گم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)