چهل تکه دوزی برای فرزندانم

ادامه ی آن روزها

1396/4/19 11:29
نویسنده : مامان
50 بازدید
اشتراک گذاری

آنچه در توانت هست انجام می دهی. با خودت می اندیشی که از تو دیگر گذشته. تو باخته ای حداقل کاری می کنی که عزیزانت در آینده برنده باشند. کم نمی گذاری. هر روز در کتاب فروشی و لوازم التحریر فروشی هستی. خوب به یاد داری بچه هایی که آن زمان دفترهای با کاغذهای خوب به مدرسه می آوردند و دفتر تو کاهی بود. خوب به یاد داری و تلاشت این است که فرزندت کم نیاورد. این کلاس و آن کلاس. زبان و موسیقی . فکر می کنید که همه چیز درس نیست. خودت تحصیل کرده هستی و دیدی زمانی که ناچار بودی بین کار و فرزندت یکی را انتخاب کنی. امان از مدیری که مرخصی نمی دهد. امان از سنگ انداز ها و چوب لای چرخ بگذارهایی که هرگز حلالشان نمی کنم. مرض داشتند. می خواستند زجرم بدهند. خودشان بردند و خوردند و خوش بودند اما بعد ها که سابقه کارم را از بیمه در آوردم دیدم حتی سه ماه در ان بین حق بیمه ام را رد نکرده اند. بمیرند؟ بچزند؟ زجرکش بشوند؟ چه سودی دارد. شما که مادر هستید درک می کنید وقتی با چه مکافاتی از دلبندت دور می شوی و هشت ساعت عزیزت را با این افراد مزخرف سر می کنی و بگو وبخند هایشان را تحمل می کنی مجبورت می کنند بیکار بنشینی و به تو می گویند بنشین اما کتاب نخوان چون مدیریت روی کتاب خواندن کارمندش حساس است. شما بیکار باشی نمی گویند چرا اما اگر کتاب بخوانی می گویند چرا! خیر سرشان از قشر تحصیل کرده بودند و مرکز تحقیقاتی بود که حداقل مدرک تحصیلیشان آن زمان فوق لیسانس بود. همه  پژوهشگر و استاد دانشگاه و دو شغله بعد با این طرز فکر؛ کتاب نخوان. حتی کتاب مرتبط با کارت نخوان. این ها حساسند روی این که کسی بیکار نباشد و چیزی یاد بگیرد! امان از روزگار. افسوس که آن زمان هنوز اینترنت فراگیر نشده بود و فقط در کتابخانه پژوهشی دسترسی بود آن هم بسیار محدود و غیرقابل استفاده. همین را بگویم که تلفن همراه هنوز به ایران نیامده بود. بله. من از عصر دایناسورها هستم و هنوز هم زنده ام!!!ا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)